۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

X3

 
وقتی که پایان داستان نزدیک می شود دیگر از تصویر خاطرات چیزی باقی نمی ماند. فقط کلمات باقی می مانند.
                                                                                                                              ـ خورخه لوییس بورخس -



-----

Z6


شيطان و گناه و... اولش ترسيديم
تا بالاخره دل تو را دزديديم
آن‌گاه من و خدا به دور آتش
با عشق تو سرخ‌پوستي رقصيديم

(عكاس: X - رباعي: جليل صفربيگي)


-----

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

X2

 

  بر ویرانه های تناسخ



-----

Y2

تخت از جنس ساعت است. عقربه های تخت زن و مردی هستند که می دانند رسیدن، عادتی ست که ما از رفتن داریم. گوشه ای کسی کتاب می نویسد. در کتابِ او زن تمام گرگ های گرسنه را سیر خواهد کرد و منتظر سیر شدن، بدنش غذا می شود. نویسنده گرسنه که می شود، کتاب خود را می خورد.
بدنم آنقدر زمین را طولانی ندیده بود
که بدن تو دیده بود
در خوردن من
سهمی برای خودم نیز هست
که می ماند
-----

Z5


روباه را پرسيدند كه در گريز از سگ چند حيلت داني؟ گفت: از صد افزون است و نكوتر از همه آن‌كه من و او يك‌ديگر را نبينيم.

(عكاس: X - نوشته: عبيد زاكاني)


-----

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

Z4

1- در محله‌ی ما بوتیکی هست به اسم بوتیکِ تَن.
2- ابولقاسم سمرقندی خرقانی عطاری بود در قرن یازده هجری شمسی، از مادری سمرقندی و پدری اهل خرقان. او ادعا کرده که در طول چهل و هفت سال زندگی خویش با نهصد و سی و یک زن به بستر رفته است.
3- یکی از نوادگان ابولقاسم سمرقندی خرقانی اینک همسایه‌ی ماست. او که توانسته دست‌نوشته‌های جدش را از آنِ خود کند، مشتری بوتیکِ تَن است و همه‌ی لباس‌هایش را از آن‌جا خریداری می‌کند و با آقا فریدون، صاحب بوتیک (که نزدیک‌تر‌ها فری صدایش می‌زنند) هم حسابی رفیق است.
4- روزی حامد (همان همسایه‌ی ما و نواده‌ی ابولقاسم) و آقا فریدون (یا همان فریِ خودمان) اتفاقی هم‌دیگر را در یک مهمانی دیدند. با هم سلام و علیک کردند و چاق سلامتی و کنار هم نشستند و پیک زدند و از این گفتند که هیچ چیز مثل عرق سگی خودمان نمی‌شود و بعد خندیدند و کیف کردند از حرفی که زدند. کمی بعد مهمان تازه‌ای آمد که پروفسور آکویوناس معرفی‌اش کردند. حامد و فری حسابی فاز پروفسور را گرفتند و به نظرشان آمد که عجب سوژه‌ای است.
5- پروفسور آکویناس، صاحب 2 دکترای متفاوت فیزیک از معتبرترین دانشگاه‌های کشورش پرتغال -که به قاف و غینش هنوز مشکوکیم-، بزرگترین سازمان‌دهنده‌ی خلاف در کل اروپاست و در واقع نخ هر پروژه‌‌ی کلانی در زمینه‌ی مواد مخدر، ترور و... یک سرش به پروفسور می‌رسد. پروفسور برای یک ملاقات شخصی و غیر کاری، که دیدار با یکی از بهترین دوستانش که از قضا یکی از هنرمندان مشهور ایرانی‌ست به ایران سفر کرده بود. او در آنجا با فریدون، خواهرزاده‌ی دوست هنرمندش و همراهِ او حامد، که خود دستی در هنر دارد و از همين رو به مهمانی دعوت شده‌بود، آشنا شد.
6- وقتی حامد و فری کمی به پروفسور با آن ظاهر عجیبش نزدیک شدند فهمیدند که پروفسور حتی یک کلمه فارسی بلد نیست. از همین رو حامد که کمی انگلیسی بلد بود شروع کرد به گپ زدن با پروفسور. وقتی حامد از پروفسور شغلش را پرسید پروفسور در جواب جمله‌ای فارسی گفت که بعدتر بچه‌ها فهمیدند این تنها کلماتی‌ست که پروفسور از زبان فارسی (با آن همه قدمت) می‌داند. پروفسور در جواب ؟what's your job گفت: "پیشه خر گادنست و جلق زدن - وآندگرها جز مجازی نیست"
7- حامد و فری در سکوت مهمانی را ترک کردند و در سیاهی خیابان گم شدند.


-----

Z3


زمان ناخوشي را به حساب عمر مشمريد.

(تصوير:
Ronnie Coleman - نوشته: عبيد زاكاني)



-----

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

Z2



طمع از خیر کسان ببرید، تا به ریش مردم توانید خندید.

(تصویر: propellerheads - نوشته: عبید زاکانی)


-----

Z1

ساعت چهار و نیم بود که رسیدم به دفتر پروفسور. از در که وارد شدم بوی روغن بادوم شیرین زد تو صورتم. احساس می‌کردی اگه تف کنی رو زمین، از بخارش یه ژیگولوی مامانی با موهای روغن مالیده روبروت سبز می‌شه. منشیِ پروفسور یه نگاهی بهم کرد که ده سانت از پشت شونه‌م زد بیرون. بعد گفت بشینم. زنیکه خوب چیزی بود. کَس دیگه‌یی تو دفتر نبود. دفتر طوری تزیین شده بود که بدت بیاد. عکس یه سری در و دافِ اسمی رو در و دیوار بود. رنگ دیوارا یه قرمز ملایم بود تو بستری از عشق. یه سری میز و صندلیِ فضایی‌ام این‌ور و اون‌ور وِلو بودن. یه جور تهوع عاشقانه تو فضا بود. تابلو بود که طراحی این گلستون‌ کار یه مرده. کسی که اون اتاق‌رو تزیین کرده بود از اون مردهایی نبود که بذاره رنگها بترسونندش. گمونم خودش یه پیرهن جیگری می‌پوشیده، با یه شلوار شاتوتی، یه جفت کفش راه‌راهِ سیاه و سفید، و یه شورت قرمز که حرف اول اسمش با نخ نارنجی روش گلدوزی شده بوده. زنیکه‌ی منشی پابندم کرده بود. پنج دیقه نگذشته بود که تا تهشو رفتم. از اون‌هایی بود که فکر می‌کنن جای بوسه مثل چاقو می‌مونه. زنیکه مادرش جنده بود. انقدر نگاش کردم که قلنجش درد گرفت. یه ژلوفن از تو کیفش در آوورد و با یه قلپ آب رفت بالا. یه صدای بوقی اومد. زنیکه گوشی‌رو برداشت. بعد بدون این‌که صداش در بیاد اشاره کرد که برم تو. از رو نرفتم. زنیکه خبر نداشت که تو همین فاصله تا تهشو رفتم. نمی‌دونست جلو کسی که واسش وصف‌العیش از خود عیش عیاشیش بیشتره همیشه بازنده‌یی. نمی‌دونست چرا قلنجش درد می‌کنه. مادرش جنده بود. رفتم تو. پروفسور نشسته بود رو صندلی‌ش دستشم گذاشته‌بود رو خیکش. همون نگاه اول معلوم بود طراح دفتر خودشه. یه جاکشِ کلاسیک. اَنم گرفت. صدقه سر پروفسور بدجوری اَنم گرفته بود. نمی‌خواستم تو اون خراب شده جلوی اون زنیکه و پروفسور برم برینم. همیشه راجع به ریدن حساس بودم. دو تا خیابون پایین‌تر یه توالت عمومی بود که سر راهم توش شاشیده بودم. یه نگا به پروفسور کردم و دندونامو نشونش دادم. بعد گوله دووییدم سمت توالت عمومی. چند قدمی توالت بودم که ریدم به خودم. عین همیشه. اون روز به اونجام هم نبود که اونجوری شد اما بعدن یه‌جورایی رفت رو مخم. آخه نه ماه واسه وقت ملاقات پروفسور تو نوبت بودم. اما باز این اَنِ لامصب اَنم کرده بود. اون شب قبلِ خواب افکار مامانی‌م حول محور بوی روغن بادوم، بوی اَن، خیک پروفسور و پر و پاچه‌ی زنیکه‌ی منشی می‌چرخید. ملنگ خواب بودم که یه اس‌ام‌اس واسم اومد. یه فحش مادر دادم بعد گوشیمو ورداشتم. یه شماره‌ی ناشناس نوشته بود: سیلی و مالش از حریفِ کُنده دریغ مدارید.



-----

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

Y1

گوشه ی تخت خودکاری نمی داند با کلمات نوشته شده چه کند. ملافه از خار است. دختر از مرد که بر می گردد می گوید: اعضای بدن ادامه ی منطقی ندارند. به سمت مرد می آید. مرد برای ادامه دادن خودش نفس تازه می کند. خار ها را مرتب می کند و خارها او را مرتب می کنند


طول کویر را
گرگ ها امتحان می کنند
و کویر جای مناسب آب را نمی داند
در بزاق گرگ
گوشت معنای خود را دارد




-----